اوایل هفته بود که شبی پدر و مادر دوستدخترم دعوتم کردند و من هم با سر پذیرفتم. خوشبختانه روابط از اول تا حدودی بیشیله پیله و خاکی بنا شده، یعنی حتی شبهایی بوده که رفتم خانهشان و املت و نان پنیر خوردهایم. اما این شب گویا قضیه فرق داشت و قرار بود از نایب غذا سفارش بدهند.
سوار ماشینم میشوم که بروم. میخواهم سر راه شیرینی بخرم. میدانم «مادر» پای سیبهای بیبی را دوست دارد. البته خودم یادشان دادم و حالا افسوس میخورم که چرا یادشان دادهام، چون انگار قانون نانوشتهای نوشته شده که هر بار بخواهم شیرینی ببرم باید پای سیب بیبی باشد. خسته هستم و استخوانهایم دردناک هستند، عضلات ران پایم را به زحمت بسیج می کنم تا کلاچ را فشار بدهم. نه حوصله دارم مسیرم را به سمت بیبی کج کنم و نه حوصله ازدحام و جنگ تن به تن داخل شیرینیفروشی را. از خیر پای سیبهای بیبی میگذرم و به این نتیجه می رسم که اصلن قانون نانوشته مزبور یک توهم است.
یادم میافتد خواهرم چند سال پیش برای یکی از همکارانش چند تا انار درجه یک هدیه خریده بود و گویا یارو هم خیلی حال کرده بود. میروم که انار بخرم اما یادم میافتد که در آن خانه هر کسی به چیزی حساسیت دارد و یحتمل انار هم یکی از آنهاست. به این نتیجه میرسم که اصلن چیزی نبرم؛ خودم دسته گل محمدی هستم، این را مادربزرگ مرحومم میگفت. ۱۱ سالم بود که مُرد. یادم میافتد که همان موقعها من را که میدید میگفت: «مهندس کوچولو رو قربان…» انگار از همان موقع آیندهی مرا میدانسته، عجب بصیرتی، عجب ذکاوتی، بعد من که ادامهی همان نسل هستم اینطور مردد، اینطور بیبرنامه، حتی برنامهی صبحانهی فردایم هم در هالهای از ابهام است. تازه این پیشبینی را زمانی گفته بود که من بچه بودم و دوست داشتم پمپچی پمپ بنزین بشوم. همیشه دستشان یک چنگهی کلفت اسکناس بود و من فکر میکردم که پولها مال خود پمپچی است. نمیدانم چرا از برگترهایم سوال نمیکردم و به جایش سالهای سال آرزوی پمپچی و پولدار شدن داشتم. توی همین فکر و خیالها میرسم دم خانهشان. شیشهی اودکلن را از داشبورد در میآورم و روی خودم خالی میکنم. فرهای کلهام را به مقبولترین شکل ممکن در میآورم. فینی میکنم تا مبادا خانه آنها با دماغم ور بروم. اینکه دست خالی هستم اذیتم میکند، کاشکی چیزی خریده بودم.
روی کاناپه جلوی تلویزیون مینشینیم، مشغول حال و احوال هستیم. با اعتماد به نفس تکیه میدهم و پایم را روی پایم میاندازم. نگاه همراه با خنده دوستدخترم که به سمت پایم نشانه رفته مرا یاد چیزی میاندازد: جوراب سیاه رنگ سوراخم. وحشت میکنم اما بدون جلب توجه سرم را بر میگردانم؛ متوجه میشوم پای ملبس به جوراب سوراخ را روی پای دیگر انداختهام. سه نکته شایان ذکر است:
۱) هر گاه یکی از جورابهایت سوراخ باشند حتمن پای ملبس به آن را روی پای دیگرت میاندازی تا همه حظ لازم را ببرند. حتی اگر از قبل به وجود سوراخ آگاه باشی باز هم همین اتفاق میافتد چون در آن لحظه دچار فراموشی موقتی میشوی. باید اعتراف کنم که حین پوشیدنشان از وجود سوراخ مطلع شدم. اما جورابی که کمتر کثیف باشد پیدا نکردم، و با خودم گفتم حواسم است و پنهانش میکنم. اما اصولن کدام کارمند است که وسط هفته یک جفت جوراب تمییز و سالم داشته باشد؟
۲) اصولن وقتی جوراب سیاه رنگی سوراخ باشد، خیلی زیاد توی چشم میزند. کنتراست شدید بین پارچهی سیاه و پوست سفید پا انگار آن سوراخ بیارزش را ناگهان به جالبترین نقطهی بدم آدم تبدیل میکند. احتمالن در مورد سیاهپوستان جوراب سفید رنگ سوراخ همین خاصیت را دارد.
۳) «مادر» لبخندی زد. نمیدانم برای دیدن سوراخ جوراب بود یا برای چیز دیگری. احتمالاً هیچ وقت نخواهم فهمید. مگر در موقع طلاق که به عنوان «داماد جوراب سوراخ» خطاب خواهم شد، یا شاید هم «دامادی که جورابش سوراخ بود».
منو را نگاه میکنم و متوجه میشوم نایب غذای فرنگی هم دارد. قزل آلا سفارش میدهم. «پدر دکتر» هنوز نیامده. غذاها میرسند. من و دوستدخترم میرویم دم در و غذاها را تحویل میگیریم. گرمای لذت بخشی از ظروف یکبار مصرف غذاها به ساعدهای من میرسند. اندک بوهایی که از فویل ها درز میکنند معدهام را به مالش میاندازند. «پدر دکتر» هنوز نیامده. «مادر» میگوید اگر گرسنهام است غذا را شروع کنیم. یک قزلآلای درشت شنیسلی را تصویر میکنم، با انبوهی سیبزمینی سرخ کرده دورش، یک تپه سیبزمینی اینور ماهی و یک تپهی دیگر آنورش. پس از ۳۰ ثانیه بالاخره میگویم که گرسنهام نیست و صبر کنیم با پدر دور هم شام بخوریم. «پدر دکتر» نمیآید. نمیدانم چرا اینقدر کار میکند. بابا همه شفا یافتند، بیخیال. همه چیز و همه کس را شنیسل قزلآلای طلایی رنگ میبینم. معادله انتقال حرارت را بررسی میکنم، این یک معادلهی دیفرانسیل مرتبه چهارم است. جوابش این است که ماهیام دارد «به سرعت» با محیط اطراف همدما میشود. پدر بالاخره میآید. در کمتر از چند دقیقه سر میز هستیم. سوپ هم دارند. آمدم خودشیرینی کنم و از دهانم پرید که سوپ قبل از غذا چیز خوبی است. هنوز کلام درست از دهانم خارج نشده که کاسهای سوپ جلویم سُر میخورد. به خودم فحش میدهم، چنگال را زیر میز توی رانم فرو میکنم تا برای آینده درس بگیرم و بعد تند تند سوپ را می خورم. به نظرم امشب همه میخواهند بین من و قزلآلایم جدایی بیندازند. بالاخره نوبت غذا میشود، فویل را از روی ظرف یکبار مصرف جر میدهم. چیزی که میبینم «زشت» است؛ اولش باورم نمیشود، تعادلم را حفظ میکنم تا از روی صندلی نیفتم، حقیقت ندارد، اشک در چشمانم حلقه میزند، دیگر امیدی به زندگی ندارم. شنیسل قزلآلای طلاییرنگی در کار نیست. به جایش یک بچهماهی کج و کوله و خسته با پوستی نپخته و طوسی و سرد وسط دیسی پلاستیکی افتاده، چهار پر جعفری پلاسیده هم اینور و آنورش.
بعد از شام چهارتاییمان مینشینیم پای ماهواره. اُوپرا وینفری با غمی تصنعی با چهار نفر ایدزی صحبت میکند. «پدر دکتر» با چشمانی باریک کرده به صفحه تلویزیون خیره است. دوستدخترم میزند کانال پیامسی. قیصر دارد آهنگ «سوسولها» را میخواند. به نظرم قرن بیست و یکم نه قرن نفت است نه بحران آب و نه انرژی هستهای؛ قرن مزلفی و چاقالی است. برای دومین بار خودشیرینی میکنم و به دوستدخترم میگویم «پدر داشتند اُوپرا نگاه میکردن شما کانال رو عوض کردیا…» به پدر نگاهی میکنم و میبینم بدون تغییر معنیداری و با همان حالت قبلی به تلویزیون خیره شده. میفهمم او هم مثل خودمان خسته است. به معنای دیگر اگر تلویزیون را خاموش هم میکردیم نمیفهمید و همینطور خیره به آن مانده بود. امبیسی۳ دارد تام و جری نشان میدهد. جری از پای یک فیل میخی بیرون میکشد و فیل با تام دشمن میشود. همه با هم میخندیم. احتمالن به خودمان.